گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

گندم طلائی ما

دخترم 9ماهه شد

        شاپرکم،9 ماه که همه چیزمون شدی و هر روز نسبت به روز قبل بیشتر بهت وابسته میشم و با کارات حسابی دلبری میکنی چند روزه یاد گرفتی مامان و بابا رو بوس کنی،وقتی میگیم گندم بوس کن لبهاتو باز میکنیو میچسبونی به صورتمون بعد از عروسی فاطمه حسابی دس دسی میکنی حتی وقتی داری گریه میکه هم دست میزنی الهی مامانت فدات شه انقدر این چندروز اذیت شدی برا دندونات،هنوزم خیلی گریه میکنی دوتا گلدون شکوندی که فددددددددای سرت عزیزم همه جاهای خطرناک خونه میری و همش باید چشمون بهت باشه اولی چیزیکه گفتی ب ب بود که روزی صد بار میگی،علاوه بر اون دد،م م،کخ،ی ی،ن ن هم میگی نمیدونم چرا ولی سرتو میزنی به دیوار و زمین و...
19 اسفند 1392

هورااااااا اولین مروارید دخترم نیش زد

       اناردونه دونه  دختری داریم دردونه          یه چند روزه دخترم     گرفتار دندونه         توی دهان گندم     یه گل زده جوونه          گل نگو مرواریده   مثل طلای سفیده   بالاخره دندون کوچولوی ما داره در میاد البته الان اندازه ی نقطه ست،ان شالله آش دندونی رو وقتی رفتیم مازندران درست میکنیم ومامانی داره گیفت مهمونها رو درست میکنه عزیزم   خدایاشکرت که دخترمون سالمه ...
16 اسفند 1392

عروسی عروسی

25 بهمن عروسی دختر عمه مامانی بود و ما دو هفته زودتر رفته بودیم،این دو هفته خیلی خوش گذشت همش مهمونی بودیم ولی از وقتی که برگشتیم خونه همش بهونه گیری میکنی میخوای که بغلم باشی بس که اونجا تو بغل همه بودی روز جهازبرون بس که بغل شدی دیگه کلافه ای   دو روز قبل عروسی که دستتاتولاک زدیم البته به سختی چون باید وقتی که خواب بودی لاک میزدیم، ولی بابایی گفت نباید میزدی که حق داشت آخه همش دستت تو دهنت بود ولی خیلی خوشگل شده بود عزیزم     شب عروسی قبل رفتن به سالن،گندم و دسته گل عروس   آخرشب دیگه خسته شدی و لباس راحتی پوشیدی   گندمی و سوگندی   همه دیوونه این خندیدنتن البته وقتی میخندی چشاتتو م...
4 اسفند 1392

اولین روز برفی

گندمی امسال تو رشت برف زیادی زده بود ولی من و شما رشت نبودیم آخه برا عروسی فاطمه رفته بودیم مازندران خونه مامان جون اینا،چقدر دلم میخواست ازت تو برفهاعکس بگیرم اما مثل اینکه خدا ما رو دوست داشت و کیاکلا هم برف اومد البته نه به اون شدت اما خوب بود،روز اول که خیلی کم بود ما هم شال و کلاه کردیم و رفتیم تو حیاط عکس انداختیم    اما روز بعد حسابی همه جاسفید شد                به سختی تونستیم این چند تا عکسرو بگیریم آخه همش میخواستی بری تو برفها،این کاپشن خوشگلم دایی امین برا شماخریدن عزیزم دایی یاسین ی گلوله برف درست کرد و داد بهت ولی وقتی دست زدی و دیدی سرده دیگه بهش د...
3 اسفند 1392

هشت ماهگی

دختر گلم چقدرزود داری بزرگ میشی،از اون روزهایی که هنوز نمیتونستی گردن بگیری خیلی نگذشته و تو روزبه روز جلوی چشامون قد کشیدی،یاد گرفتی بشینی،چهار دست و پا بری و الان داری سعی میکنی بایستی و مامان و بابا میدونن که دخترشون زودتر از اونچه که فکر میکنن بزرگ میشه  عاششششششششششقتیم شاپرک     خوب حالا ازکارهایی که انجام میدی برات بگم: بهخوبی چهاردست و پا میری و همه جای خونه هستی و باید حسابی حواسمون بهت باشه    کتابها رو میریزی بیرون و میخوای بری اون تو   هر چی هم که حواسمون بهت باشه بازم ی بلایی سر خودت میاری،اینجا هم دستتو با اتو سوزوندی بمیییییییییرم برات مامانی   هر چیزی رو میگیری و ...
1 اسفند 1392
1